کور جان مگه کوری..............
تابستان91.....تنکابن....اردوی نابینایان
مسیول رادیو اردو هم بودم.....به اضافه مسیولیت های دیگه ای داشتم .
ساعت17قرار بود استان خوزستان بیان برنامه اجرا کنند....
مثل یه قطار پشت سرهم نفر جلویی کم بینا وبقیه اکثرا نابینای مطلق
برنامه شروع شد .....نوبت به خاطره گویی یکی از بچه ها.....
تعریف کرد:رفته بودیم کربلا.....بین الحرمین بود وازدحام جمعیت.......
یه دفعه متوجه شدم پای یه نفر رو لگد کردم.....
بنده خدا که دلش از لگد من ضعف رقته بود......بلند فریاد زد ......
دختر مگه کوری پامو ندیدی........
وقتی به صورتم نگاه کرد دید یه عینک آفتابی روی صورتم ویه عصای سفید به دستم......
با کلی عذر خواهی وحلالیت......از همدیگه جدا شدیم............
.